A0:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید; آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
my life
اکثرما انسانها دریارابه خاطرارامشش می ستاییم واین ارامش درجای خودبسیارزیباست امایادتان باشدگاهی توفانی شدن دریاست که عظمتش رانشان میدهد هیچکس انتظارنداردکه دریا همیشه ارام باشد.گاهی وقتی دریاتوفانی می شودتمام لایه های زیرین برون ریزی می شوندوبعدازان دریا ارام تروپاک ترازهمیشه ظاهرمی شود.
رهایی اولین ستون عشق است ازادی کامل وبی قیدوشرط رهاازهربندواسارت عشق را رها کن بگذار هرلحظه بابال خودش پروازکنان به سویت برگردد ان وقت شیرینی اش را تا اخرعمر می چشی همان طورکه درمقابل کوهی قرارمیگیری وپژواک صدایت رامی شنوی حضورت درمقابل کاینات نیزهمین گونه است اگرحضورت راباقدرت وتوانایی اعلام کنی کاینات قدرت وتوانایی را به توبرمی گردانند اگرعشق رافریادکنی عشق رابه تو برمی گردانند انتخاب باتوست درافکارتان کاوش کنیدوفکرهایی رابیابید که درشمااحساس خوبی ایجادکند
اگرموجودی دراین جهان وجودداردکه ازدیدنش رنگ رخساره ات تغییرمی کندوصدای قلبت ابرویت را به تاراج می برد مهم این نیست که اومال توباشد مهم این است که فقط باشد زندگی کند لذت ببرد نفس بکشدودل توازنوشیدنش سیراب شود تاصبح بربلش بنشینی وخئاب رفتنش را تماشاگرباشی این همان عشق است وعاشق ارزویی ندارد جزباپاهای برهنه به زیارت یاررفتن پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 13:28 :: نويسنده : negi
در کودکي: پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 13:25 :: نويسنده : negi
ميگــن اگه خورشـيد پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 12:16 :: نويسنده : negi
گل من غصه نخور، زندگی جذر و مد داره پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 12:1 :: نويسنده : negi
وقتی کسی برات مهم بود روی گفتار و رفتارش حساس می شی و هر جایی لازم بود بهش تذکر می دی اما اگه برات بی اهمیت بود نه به گفتارش کاری داری و نه به رفتارش... رهاش می کنی به حال خودش... و این یعنی اینکه دیگه بود و نبودت برام اهمیتی نداره
یادش بخیر 5 یا 6 سال بیش تر نداشتیم. پشت ویترین عروسک فروشی ها پاتوقمان بود. عروسک هایی که فکر می کردیم همان یار مهربان خانه ی کوچک تنهاییمان است. همانی که همراه او من ٬ من نبودم . من٬ من و او بودیم. همانی که تنها دست او بود که در خیالم دستانم را می فشرد. بزرگ تر که شدم عروسک های دیگری آمدند...عروسک هایی که نفس می کشیدندو حرف می زدند.عروسک های زیادی دستانم را فشردند اما هیچکدام عروسک من نبودند... هنوز رایحه ی موهای طلایی اش می اید. همان مو طلایی که ساعت ها پشت ویترین مغازه نگاهش میکردم و با هزار بد بختی دل مامان و بابا برایم سوخت که وقتی شاگرد اول شدم برایم هدیه بخرند. یادم می آید ساعت ها به چشمانس زل می زدم و یادم نمی آید در آن چشم ها به دنبال چه می گشتم... خلاصه بعد از همه ی این ها فهمیدم که عروسک من باید می آمد. باید می آمد که بگوید عروسک های دیگری در راه اند.. آن ها می آیند...منتظر باش...
دل به چشمای تو بستم تو شدی همه وجودم عشق تو باور من شد با تموم تا رو پودم هر کی اومد سر راهم چشما مو بستم ندیدم دست تو تو دست من بود تو رو با دلم خریدم برای نفس کشیدن عشق تو طنین من بود بودن تا پیش چشمام خواب و رویای شبم بود من همه ترانه هامو واسه چشم تو نوشتم ندونستم تو دروغی وای چه تلخ سرنوشتم من بدون تو میمردم اما تو تنها نبودی من واست بازیچه بودم عشق رویا هام نبودی هنوزم سخت عزیزم باور بد بودن تو بازی رو دیگه تموم کن دیگه بسته موندن تو فکرشم واسم عذاب که دلت پر از فریب هنوزم باور ندارم که شدی واسم غریبه گر چه تو واسم عزیزی نمی بخشم عشق همراهت تا ابد باید بمونی آره تو آتیش اون گناهت عشقمو بازیچه کردی خدا برسه به دادت |
|||
|